پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 83
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 192123
کل یادداشتها ها : 304
خویشِ خویش (شعر طنز)
گشته ام من وام دارِ خویش خویش
شرمسار از اهل چون درویشِ خویش
آخر هر ماه می لرزم به خود
تا که می بینم حقوق و فیشِ خویش
وام دارم از فلان بانک و فلان
ضامنم دائی ، عمو ، هم ریشِ[1]خویش
گه گداری از سرِ بی پولی ام
می زند همسر مرا با نیشِ خویش
رفته دختر دائی اش شهر ونیز
طفلکی را من نبردم کیشِ خویش
آخرش روزی من از این وضع بد
می سپارم دست گرگی میشِ خویش